بیعت



دین، چیزی کم داشت و فاصله‏ اش تا کامل شدن، علی علیه ‏السلام بود…
وقتی دستان محمد صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏ آله و علی علیه ‏السلام در آسمان اوج گرفت و به هم رسید، برکه کم‏ جان غدیر، اشک شوق جاری کرد.
غدیر، همه همهمه‏ ها را می‏شنید: «بیعت می‏کنیم با دل‏های خود و جان‏های خود و دست و زبان خود…»
گیسوان بلند نخلستان‏ ها در هوای علی علیه‏ السلام وزیدن گرفت. گل از روی گل شکفت و دل‏های خسته و بی‏رمق روزگار، سرشار از شادمانی شد.

چقدر روشن بود راهی که می‏رفتند! انگار قلب‏هاشان یکی شده بود!
پاهایشان، آنها را به سوی قرارگاهی می‏کشاند؛ قرارگاهی در گوشه‏ ای از برهوتِ دنیا؛ غدیرخم را می‏گویم.
آن برکه ‏ای که همیشه بوی تنهایی می‏داد، اینک زمینه رشدِ ایمان و اتحاد شده بود!
این‏بار سکوت اندوهبارش را با فریاد «هر که من مولای اویم پس این علی مولای اوست» می‏شکست!
این‏بار، هویتِ خود را میان آن تجمع عظیم انسانی پیدا می‏کرد!
کاش رفتگان تاریخ هم برمی‏گشتند! کاش آیندگان را مجال وصالی بود؛ شاید ما غربت‏ نشینان شهر غیبت هم شاهد می‏شدیم؛ آن‏گاه که محمد با گلوی خسته از گذر سال‏ها، مرتضی را تصنیف کرد.
یاد دارم عشق، سال‏های سال برای غدیر، جشن تولد می‏گرفت و امامت از دستان حقیقت باران، هدیه تولد می‏ستاند. یادم می‏آید کودکی افکار بکرم که دل به بازی بادکنکی می‏دادم و از درک عظمت غدیر غافل بودم و حالا می‏فهمم که چگونه مردمان مدینه، غدیر در یادشان ماند و علی از یادشان رفت.
کودکان به حج رفته مدینه از غدیر، تبریک و شادباشی شناختند و علی ماند و مسئولیت این قوم و علی ماند مولاییِ مردمی کم‏ حافظه.
...........منبع...........