آن فکری راکه تو کردی من هم کردم

 پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. 
 در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. 
 در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. 
 مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند  
 و آن ها را تا آبادی بیاورد. وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! 
 کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» 
 و به راه خود ادامه می دهد.
 مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ 
 اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. 
 حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». 
 در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. 
 سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» 
 مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».