ببین شما :)

روزگاری پیرزنی در کلبه ای زندگی میکرد و هر روز دو خمره ی بزرگ سفالی دو سوی چوبی می انداخت و چوب بر دوش میگرفت و ب سمت رودخانه میرفت تا آب بیاورد

روزی یکی از خمره ها ترک برداشت.

خمره از اینکه ترک برداشته بود غمگین شد

و نگران بود ک پیرزن او را کنار بگذارد.

ولی پیرزن مثه همیشه هر روز سر رودخانه میرفت و باز میگشت و خمره در حیرت بود.

روزی لب رودخانه خمره ب زبان آمد و پرسید:پیرزن تو ترک روی مرا ندیدی؟

پیرزن لبخند زدو گفت چرا دیدم...

خمره پرسید:پس چرا کنارم نگذاشتی یا تعمیرم نکردی؟

پیرزن گفت برویم در راه جوابت را میدهم...

میان راه خمره دو ردیف طولانی پر از گل دید.

پیرزن گفت :من دیدم ک از ترک روی بدن تو آب میچکد،ب همین خاطر مسیر کلبه تا رودخانه را بذر کاشتم ک تو هر روز در مسیر رفت و برگشت گلهای مرا آبیاری کنی...

ببین ترک روی بدنت چ سودی داشت!؟

ببین شما...!

هر چیز ک خوار آید  هر روز ب کار آید....