مولایم...

مولایم ...

مرا ک غربت پاییز بال و پر بشکست 

تو راه دادی و بردی ب آشیان بهار 

سری ک شور تو دارد دلی ک خانه ی توست 

کرم نما و همه عمر دست خود بسپار 

 

کودکان آنگاه ک پدر و مادر خویش باز شناسند آغوش میگشایند و بی محابا ب سویش میدوند 

کرم کردی مرا با خود آشنا کردی. 

دستم بگرفتی و پا ب پا آوردی. 

حال ک تورا یافته ام،دست از مهر تو برنمیدارم. 

مگر نه اینست ک یتیم واقعی کسی است ک امامش را نشناسد و راهی ب سوی او نیابد. 

تو را نشناختن چ عذابی،چ نقمتی است!؟ 

وای بر ما اگر بر خوان معرفتت نشسته ایم و روی از تو برتافته ایم. 

چگونه مردمانی هستیم،اگر دم از دوستی تو میزنیم و فرمان از تو نمیبریم؟ 

از تو جدا شده ایم و خواستار وصل توایم؟ 

در آن صورت حق داری ما سیه صورتان را رها کنی و در مجلس نیک صفتان و خوبرویان نشینی. 

حق داری ما را بگذاری ک در این شوربختی بمانیم. 

رهایمان کنی تا بدانیم هر لحظه میان دستان گرم توست ک میتوانیم بود... 

ولی تو رهایمان نمیکنی و از یادمان نمیبری و ب ما رخصت میدهی ک دوستت بداریم و آنرا اظهار کنیم. 

چرا ک مهربانی تو ب وسعت هستی است.رحمت تو ب  ژرفای سینه هاست. 

عشق تو جلوه ای دارد مادرانه ،ساحتی دارد پدرانه. 

ای بهترین پدر، ای مهربانتر از مادر.ای خوبترین یاور. 

فرزند اگر هم بد کند و بگریزد،آنگاه ک شب خیمه ی خویش استوار کرد ب خانه باز میگردد و در کنار در مینشیند و دست مقابل صورت میکشد و...آغوش مادر باز است و نگاه خشم آلود پدر،مهری شیرین در پس خود دارد. 

دستی ب نوازش برآر، ای ماه دلپذیر! ای مژده ی بهار و گرد پیشانی را از سرهای ما بزدای! 

ک ما نیازمند نوازش پدرانه ی تو هستیم.