باور کن...

باور کن آدمیزاد،
گاهی می خندد، گاهی بامزه می شود
یکهو ته دلش می ریزد و از یاد کسی حسی خاص می کند
تو را که دوست داشته باشد،گاه می گوید، گاه…
فقط نگاهت می کند!
از آن نگاههای متفاوت که حرف های گفته و ناگفته بر همه وجودت می نشیند
آدمیزاد است دیگر، گاهی نمی خواهد درددل کند
دوست دارد ساکت باشد،
برای امروز دلشوره، از دیروز گله…!
شاید به فردا آنطور که تو می نگری، بنگرد… شاید هم نه!
گاهی فکر کند انگار روبروی دری ایستاده،
که کلیدش را تو در قلبت پنهان کرده ای…
شاید زخمی دارد که تو نمی بینی،
شاید همیشه چشم انتظار بوده، شاید هم نبوده
می داند باید کسی بیاید و بعضی وقتها هم برود حتی اگر خیلی سخت باشد…
گاهی یک نگاه، یا جمله ای ساده کافی است که بداند بماند و یا… برود
گاه ترسی آرام آرام در طول زمان بر جان او می نشیند،
مضطرب می شود و از فکرهای خوب دور…
شاید پی همنشینی که از جدایی گل و گیاه بگوید
از امید به نسیم که به توفان بر او نازل شده…
بگوید از مسیرهایی که اسمشان پله های موفقیت بوده
و حالا سربالایی های نفس گیر…
فکر می کند همه زخم هایشان از محبت است،
می ترسد زخم خوب نشود…
قدرت، شادابی به باورهای خویش را از یاد برده
بگو، تو کیستی که در تاریکی ذهنش زمزمه می کنی،
امیدی که دل به آن بسته ای،
باید که برایش گامی به پیش برداری
می دانی چرا نمی رسی؟!
زیرا آنقدر خود را با دلبستگی های بی فایده مشغول می کنی،
که رویای مسیر در تو نابود می شود…
همه بیداری را در خواب و این چنین تنهایی بر درگاه خانه دلت قد می کشد
آه، آدمیزاد
که می اندیشی تردیدی،
دشت ها و جلگه های سرسبز
دریا، آسمان آبی، و همه راه ها می دانند
تو دلیل هزار عبور عاشقانه ای…
 

 

ی چن روزی میرم ددر نیستم!