کنار مشتی خاک در دور دست خودم، تنها، نشسته ام
نوسان ها خاک شد، و
خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت
شبیه هیچ شده ای! چهره ات را به سردی
خاک بسپار
اوج خودم را گم کرده ام؛ می ترسم از لحظه ی بعد، و از این پنجره
ای
که به روی احساسم گشوده شد؛ برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ
اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی
که روی چهره مادرم نوسان می کند
از پنجره غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می
کنم. بیهوده بود ، بیهوده بود
این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت
زنجیر
طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت
...
سهراب...
.
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1390 ساعت 09:59 ب.ظ