این درختان ساکت و خموش کنار جاده
پای در میان جوی آب برده اند و سر به آسمان غنوده اند
گوئیا، درونشان غمی جانفزا لانه کرده است
وین سکوت تلخ،
سایه ای میانشان کشیده است
بادسرد پادشاه فصلها،
جامه شان ربوده است
برگهای زرد و سرخ وآتشینشان،
فرشی از ستاره زیر پای عابران گشوده است
لحظه های گنگ و سردشان،
در انتظار روشنی،
فصل رویش جوانه ی امید،
بی قرار می تپد.
خانی